سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل نرگس Narcissus

شهید محمدرضا شفیعی

شهید محمدرضا شفیعی

پنج شنبه ای که گذشت همایش بزم عرشیان با حضور ششصد نفر از هیئت امنای هیئت های انصار المهدی از سراسر کشور در حسینیه شهدا قم  برگزار شد. من هم برای تهیه خیر به مراسم رفتم؛ در این مراسم  حاج حسین کاجی، جانباز شیمیایی و یکی از بازماندگان دوران دفاع مقدس به ذکر خاطره ای از دوست همرزمش شهید محمد رضا شفیعی پرداخت.

که آن را برای شما نقل می کنم:

شهید محمدرضا شفیعی چهارده ساله بود که عزم جبهه کرد ولی چون سنّش کم بود قبولش نمی کردند. بالأخره یک روز خودش شناسنامه اش را یکسال بزرگتر کرد و به آرزویش رسید.

وقتی به مادرش گفت می خواهم به جبهه بروم ، مادرش گفت: من نمیگم نرو ، اما تو هنوز بچه ای ، پدر که نداری من را تنها نذار. محمد رضا گفت: مادر من کی هستم. خدا با شماست.

دفعه ی آخری که راهی جبهه بود نوزده سالش بود ، کلی شیرینی و انگشتر و تسبیح خریده بود. مادر به او گفت: مادر چرا این چیزها را خریدی ؟ فردا زندگی میخوای. خونه میخوای. گفت: مادر خانه من یک متر جاست که آماده هم هست. نه آهن میخواد و نه سفید کاری.

بعد هم یک بیت شعر خواند:

خوش آن روزی که در سنگر بمیرم / نه آن روزی که در بستر بمیرم

وسایلش را برداشت و رفت.

چند شب بعد از شب عملیات مادرش خوابی می بیند. مادر می گوید خواب دیدم که محمد رضا با لباس سبزی از در وارد شد. گفتم: مادر جان چرا به این زودی آمدی؟ گفت: آمدم شما را از چشم به راهی در بیاورم. باید زود برگردم.

شب بعد نیز مادر دوباره خواب محمدرضا را دید. خواب دید محمد رضا با یک دسته گل بزرگ وارد خانه شد. اما همین که به جلوی مادر رسید و دسته گل را زمین گذاشت حالت بقچه مانند شد. محمد رضا به مادر گفت: مادر برایت هدیه آوردم.

بعد از این خواب ها بود که خانواده محمد رضا متوجه شدند در شب عملیات کربلای 4 تیر به شکم محمد رضا خورده و مجروح شده. همرزمش نتوانسته بود او را به عقب برگرداند و همانجا مانده بود. فردا صبح که رفته بودند او را بیاورند ، او را پیدا نکرده بودند.

بعدها خانواده فهمیدند که محمد رضا را اسیر کرده اند. یازده روز در اسارت زنده بوده و در نهایت به خاطر جراحتش زیر شکنجه ی بعثی ها به شهادت رسیده و همانجا در کربلا دفنش کرده اند.

به نقل دوستانش وقتی او را اسیر می کنند ، می گویند که به امام توهین کن و او با همان حال زخمی می گوید: مرگ بر صدام. آنها نیز با لگد به دهان او می کوبند و دندانش می شکند.

وقتی بعد از شانزده سال جنازه ی محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود ، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه ی محمد رضا را دریافت می کردند سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می کرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم !

وقتی که همرزم شهیدم را  دفن می کردم به مادرش گفتم : « شما می دانید چرا بدن او سالم است؟ » گفت: « از بس ایشان خوب و با خدا بود. »

حاج حسین کاجی در پایان گفت: « راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد ؛ مداومت بر غسل جمعه داشت ؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می شد ، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می کردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را می گرفت و به بدنش می مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می آوردند ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه می داشت. »

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com


محبت امام محمد باقر(ع)

محبت امام محمد باقر(ع)

محمّد بن مسلم یکی از اصحاب لایق امام باقر و امام صادق (ع) است. ایشان انسان بسیار بزرگ و نماینده ی تام الاختیار امام باقر و امام صادق (ع) در کوفه بوده است. و امام نیز بسیار به محمّد بن مسلم محبّت و عنایت داشتند. محمّدبن مسلم می گوید خَرجْتُ الیَ المدینة. من داشتم به مدینه می آمدم، امّا بیمار بودم، درد داشتم و کسالتی بر من عارض شده بود. می گفت به قدری بیماری ام شدید بود که در راه افتادم و دیگر نتوانستم حرکت کنم. فَقیلَ لَهُ. به امام گفته شد محمّدبن مسلم بیمار شده و در راه افتاده است. فَأرْسَلَ الیَّ ابوجعفر علیه السلام. امام باقر ابوجعفر (ع) برای من فرستاد بشراب معَ الغلام مغطّی بِمندیلِ. شراب در زبان عربی به من نوشیدنی است. یک نوشیدنی را در یک مندیل (پارچه، دستمال) پیچیده و به غلام داد و این نوشیدنی را برای من فرستاد. غلام آن را به من داد و گفت این را امام داده است. و قالَ لی. و به من گفت. اشرَبَهُ، این نوشیدنی را بنوش فناولینه الغلام و قال لی: اشربه فانّه قد امرنی ان لا ارجع حتّی تشربه و امام به من فرمود باید بایستی و محمّد بن مسلم را ترک نکنی تا او این شربت را بنوشد. وَتَوامَنتَهُ. و من آن را گرفتم فتناولْتَ فاذا رائحة المسک منه و بوی مشک می داد. و إذا شراب طیّب الطعم بارِد. یک نوشیدنی خوش طعم و خنکی بود. در آن صحرای گرم، نوشیدنی را در پارچه پیچیده بودند ولی سرد بود. فلمّا شربته وقتی من آن نوشیدنی را نوشیدم. قالَ لی الغُلام آن غلامی که از طرف امام این شراب را آورد. بود به من گفت: یقول لک مولاک مولای تو چنین فرموده است. اذا شربته فتعال وقتی نوشیدنی را نوشیدی، زود به طرف ما بیا. ففکّرت فیما قال لی و لا اقدر علی النّهوض قبل ذلک علی رجلی من قبل از این نوشیدنی روی پاهایم نمی توانستم بایستم. اصلاً قدرت ایستادن نداشتم وقتی که بلند می شدم به زمین می خوردم. فَلمَّا اسْتَقَرَّ الشراب فی جوفی وقتی این نوشیدنی در بدن من جا گرفت. کانّما انشطت من عقال انگار که این بندها از پایم جدا شد: نشاطی پیدا کردم، یک حال دیگری به من دست داد. فأتیْت بابَه یکدفعه دیدم دمِ در خانه ی امام باقر ایستاده ام. فاستاذنت علیه از او درخواست اذن کردم که وارد شوم فَصَوَّت بی، نصح الجسم، ادخل فدخلت و انا باک یک صوت غریبی به طرف من آمد. و فرمود ای کسیکه جسمت صحیح شد. کسالتَت رفع شد، داخل شو. فَدَخلت علیه و داخل شدم. و أنا باکِ و من گریه می کردم. فَسَلَّمْتُ و قبَّلْت یده و رأسه دست و سر آقا را بوسیدم. فقال لی: و ما یبکیک یا محمّد؟ به من فرمود ای محمّد چرا گریه می کنی؟ فقلت جعلت فداک به آقا گفتم فدایت شوم. ابکی علی اغْترابی بر غریبی خودم گریه می کنم. من در کوفه ام و شما در مدینه. من با آقای خود فاصله دارم.

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com 

 


مصافحه با برادر مؤمن

مصافحه با برادر مؤمن

ابوعبیده می گوید: من در مسیری همراه امام باقر علیه السّلام بودم و با او در یک ردیف سوار بر مرکب می شدیم، به هنگام سوار شدن ابتدا من سوار می شدم و سپس حضرت سوار می شد و سلام می کرد و مصافحه می نمود و به گونه ای برخورد ( و احوالپرسی) می کرد که گویا در برخورد اول است. و به هنگام پیاده شدن ابتدا او پیاده می شد و سپس من از مرکب پیاده می شدم و چون هر دو روی زمین قرار می گرفتیم باز به من سلام می کرد و طوری احوالپرسی می کرد که گویا در برخورد اول می باشد. من گفتم: شما برخوردی می کنید که قبلاً در نزد ما مرسوم نبوده ( و چنین نمی کرده ایم). حضرت فرمود: آیا می دانی چه خیری در مصافحه قرار داده شده است؟ بدرستیکه مؤمنین اگر به هنگام ملاقات با یکدیگر مصافحه کنند و با یکدیگر دست بدهند تا وقتی که از یکدیگر جدا نشده اند خدا به آنها نظر ( رحمت) می کند و گناهان آنها مثل ریزش برگ از درخت ریخته می شود.

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com 


یاران صدیق امام

یاران صدیق امام

مرحله سوم عملیات محرم در منطقه جنوب غربی کشور- محور شمال فکه- به وقوع پیوست. ساعت 11 شب بود. رمز مقدس « یا زینب ( علیهاسلام)» در میان بی سیم گروه ها پیچید و نوید پیروزی را سر داد. برادران جان برکف گروه تخریب مشغول پاکسازی معبر بودند و راه را برای هم رزمان خود باز می کردند که ناگهان با صدای انفجاری سکوت شکسته شد و با عجله خود را به محل انفجار رساندم. حسین را مشاهده کردم که غرق در خون لبخندی بر لب دارد. تعجّب کردم با خود گفتم: نکند خواب می بینم، به او گفتم: چرا می خندی؟ در جواب گفت: در حال خنثی کردن مین، بهشت پیش چشمم مجسّم شد، خواستم داخل شوم، پایم را که درون بهشت گذاشتم، در بسته شد! و پایم در بهشت ماند ولی خودم را راه ندادند.» در این میان نگاهم به پای قطع شده حسین افتاد. درونم پر از آشوب بود روحیه والای او به شدّت مرا تحت تأثیر قرار داد و با خود گفتم:

« این ها واقعاً یاران صدیق امامند».

منبع: روزنامه جمهوری اسلامی

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com


کار،دنیا،مرگ

کار،دنیا،مرگ

محمّد بن مُنْکَدِر گفت: من در ساعتی که هوا بسیار گرم بود، به سوی جائی از اطراف مدینه بیرون رفتم، و در راه به محمّد بن علی ( امام باقر علیه السّلام) برخوردم، و او مردی تنومند بود، دیدم بر دوش دو غلام سیاه خود، یا دو تن از غلامانش، تکیه زده، من با خود گفتم:« بزرگی از بزرگان قریش در این هوای گرم، با این حال برای به دست آوردن مال دنیا بیرون آمده، هم اکنون او را موعظه خواهم کرد؟». پس نزدیک رفته، بر او سلام کردم، و او هم نفس زنان و عرق ریزان جواب سلام مرا داد، به او گفتم:« خدا کارت را سامان دهد، بزرگی از بزرگان قریش، در این هوای گرم با این حال، برای طلب دنیا بیرون آمده، اگر اکنون مرگ تو فرا رسد، و در این حال باشی، چه خواهی کرد؟ آن حضرت دست از دوش آن دو غلام برداشته، روی پا ایستاد و فرمود: « سوگند به خدا اگر مرگ من، در این حال فرا رسد، در حالی نزد من آمده که در حال اطاعت خداوند هستم، که به این وسیله ( کشاورزی) نیازهای خود را از تو و از مردم، دور می سازم، همانا که من آن گاه از مرگ می ترسم که وقتی به سراغم آید که در حال معصیتی از معصیت های خدا باشم». من که این پاسخ را از امام باقر علیه السّلام شنیدم، گفتم: یَرْحَمُکَ اللهُ، اَرَدْتُ اَنْ اَعِظَکَ فَوَعَظْتَنِی :« خداوند تو را بیامرزد، خواستم تو را نصیحت کنم، تو مرا نصیحت کردی»       

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com 


مدیر پارسی بلاگ:موج وبلاگ نویسی در بحران غزه به خروش وبلاگ نویسی

محمد رضا فخری

مدیر پارسی بلاگ:

موج وبلاگ نویسی در بحران غزه به خروش وبلاگ نویسی تبدیل خواهد شد.

رسا، سرویس فرهنگی ـ مدیر دفتر توسعه وبلاگ های دینی گفت: در دنیای مجازی بیشتر سنگرهای دینی و انقلابی خالی است.

مهندس محمد رضا فخری، مدیر سرویس دهنده پارسی بلاگ در گفت و گو با خبرنگار خبرگزاری رسا در رابطه با تشدید بحران غزه گفت: موج وب لاگ نویسی در مورد غزه شروع شده است و بسیار تأثیر گذار است.

وی اظهار داشت:حضور وبلاگ نویسان روحانی در عرصه وب لاگ نویسی ملموس است. هرچند آنگونه که باید و شاید حرفه ای نیست، و انتظار و توقع بیشتری از این طیف است و باید از جهت کیفیت کار بیشتری صورت گیرد، زیرا سنگرهای زیادی در عرصه انقلاب و دین در فضای مجازی خالی است.

مدیر پارسی بلاگ در ادامه بیان داشت: موج وبلاگ نویسی در مورد بحران غزه و جنایات رژیم پلید صهیونیستی توسط دو تن از دوستان وبلاگ نویس در این سرویس شروع شده و همچنان ادامه دارد و تبدیل به خروش وب لاگ نویسی خواهد شد.

وی این حرکت ها را تاثیر گذار و سازنده خواند و وبلاگ را همچون رسانه های دیگر مانند صدا و سیما، روزنامه ها بر افکار عمومی تأثیر گذار دانست.

مدیر دفتر توسعه وبلاگ های دینی افزود: جای یک سرویس چند زبانه وبلاگ نویسی در  فضای مجازی کشور خالی است، و جای آن دارد که این سرویس راه اندازی شود تا صدای دوستان وبلاگ نویس ما که آشنا به زبان های خارجی هستند رساتر به گوش جهانیان برسد.

منبع: http://www.rasanews.com


شهادت قبل و بعد از نهضت امام خمینی (ره)

شهادت قبل و بعد از نهضت امام خمینی (ره)

وقتی مرحوم آیة الله کاشانی در جلسه ی ختم مرحوم آیة الله العظمی خوانساری شرکت کرده بود، کسانی که نزدیکان شان در واقعه ی 30 تیر کشته شده بودند جلوی آیة الله کاشانی را گرفته بودند و با زبان اعتراض نسبت به کشته شدن نزدیکان شان متعرّض ایشان بودند. ولی پس از واقعه ی پانزده خرداد، همه می گفتند: ما افتخار می کنیم که در راه اسلام شهید داده ایم و حاضریم تا آخرین قطره ی خون خود را نثار اسلام کنیم.

خاطرات محی الدّین فاضل هرندی، روزنامه جمهوری اسلامی 19/11/77

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com


شهید و سوگند

شهید و سوگند

احمد رزمنده بود. محال بود که جبهه را به خاطر ازدواج با من رها کند. دلم می خواست با این شش سال جنگیدن و دو بار جانبازی اش به شغل دبیری اش برگردد امّا جرأت نمی کردم. مرخصی او در زمان ازدواج ما 20 روز بود ولی یک هفته بعد از عروسی که شش روز از مرخصی او مانده بود رفت. نامه اش هر هفته می رسید. پس از یک ماه مدّت سه هفته از او خبری نبود، تا این که خبر شهادتش رسید. تحمّلش سخت بود. قسم خوردم که بعد از او با کسی ازدواج نکنم. پدر و مادرش بعد از یک سال به او پیوستند. مجبور شدم به خانه ی پدرم برگردم. پس از مدّتی جوانی خواستگارم شد، همگی اصرار بر قبول او داشتند، پدرم از دیانتش تعریف می کرد. سرانجام واقعیت قسم خوردنم را گفتم و عذر خواستم. با ارث از خانواده ی احمد توانسته بودم کارگاه دوزندگی کوچکی فراهم کنم که مخارج شش زن بی سرپرست را تأمین کند. امّا خواستگارم دست بردار نبود. احمد به خوابم آمد. عصبانی بود. گریه کردم که چرا با من حرف نمی زند. گفت: مگر مسلمان نیستی؟ آیا قرآن نمی خوانی که بفهمی خدا برای شکستن سوگندهای بی مورد چه دستوری داده؟ آیا می خواهی تارک دنیا شوی؟ آیا نمی دانی این کار در شأن ما مسلمانان نیست؟ حسین را خود من برایت فرستادم، همسر خوبی برایش باش. بیدار شدم و تا صبح گریه کردم. برده ای نبود آزاد کنم. خواستم 60 روز روزه بگیرم. پدرم گفت: 60 فقیر را جامه بپوشان.

منبع:جمهوری اسلامی

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com 

         


خاطره ای از شهید محمد ابراهیمی

خاطره ای از شهید محمد ابراهیمی

پدرش گفت:« اگه اول اسم تمامی بچه‌هامون محمد باشه خوبه.».

گفتم:« حالا این رو چی صدایش کنیم؟ ».گفت:« محمد ابراهیم. ».

 راوی: مادر شهید

منبع: موسسه ی روایت سیره ی شهدا

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com 


خاطره ای از شهید مجید آتش فراز

خاطره ای از شهید مجید آتش فراز

خیلی کوچک بود که سخت بیمار شد. دکترها جواب کردند. دلمان شکسته بود. با امید به خدا به خانه برگشتیم. به امام هشتم متوسل شدیم.در کمتر از یک شبانه روز حالش بهتر شد و شفا گرفت.

راوی: پدر شهید

منبع: موسسه ی روایت سیره ی شهدا

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com