سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل نرگس Narcissus

دختران آفتاب

سلام

چند روزی است که سخت مشغول یادگیری زبان اسپانیول هستم . استادمان یک کتاب معرفی کرده بود که به نحوی به کارمان می خورد. در کتاب فروشی چشمم به یک کتاب افتاد به نام دختران آفتاب که تا به حال 5 بار تجدید چاپ شده بود ،یه کمی از کتاب رو که خوندم  جذبش شدم و خریدمش ، چند بار وسوسه شدم تا بخونمش اما مگه درس ها می گذاشتند، بالاخره خانمم  اون رو برداشت و شروع کرد به خوندن من هم نتونستم مقاومت کنم و  تا کتاب را زمین می گذاشت من برش می داشتم و می خوندمش ، کتابی علمی و بسیار تاثیر گذار بود، چند جای کتاب مرا به گریه انداخت ، چیزی در این کتاب من را به خودش جلب کرد. برای نویسند گان این کتاب از خداوند متعال طلب اجر و رحمت می کنم و به ایشان خسته نباشید می گویم:

دختران آفتاب
بهزاد دانشگر، امیرحسین بانکی، محمدرضا رضایتمند

‏«... دختران آفتاب خواسته است که زن، منزلت و شخصیت وی را بشناساند به خودش، به مردش، به جامعه اش و به تاریخ گذشته و آ ینده اش، همانگونه که هست و همانگونه که باید باشد و همینگونه است که همسفران خویش را از طفیلی وجود مرد بودن عبور می دهد، از عین مرد بودن می گذراند و به انسانی می رساند که در عین زن بودن، هیچ از مراتب و      کما لات انسانی کم ندارد. همسفران دختران آ فتاب به سرمنزل تفکری می رسند که انسان را می بیند و اعتبار می بخشد، خواه زن باشد خواه مرد. تفکری که حجاب و غبار شبهه ها، تلالو انوار بی بدیلش را کور سویی خواسته است و چون این غبار، برای همسفران دختران    آ فتاب فرومی نشیند، تلالو آ ن انوار، آ نها را به خانواده و اجتماع می برد. شرافت مادری را درخانواده ای که پایه و اساس انسان سازی است به آنها یادآوری می کند، نقش های اجتماعی و لوازم آ ن چون روابط زن و مرد، پوشش و حجاب، حیا و غیرت را توضیح می دهد. سرمنزل مقصود دختران آ فتاب، دامن پرمهر و محبت مادری است که سرچشمه همه خوبیها و نیکیها است. مادری که فاطمه خو بیهاست و زهره روشنائیها ...»

www.atregoleyas.com


کتاب خاطرات عزت شاهی

کتاب خاطرات عزت شاهی  

با سلام

چند روز پیش توسط یکی از دوستانم (آقای علی زارع شیبانی) کتاب خاطرات قهرمان مبارز عزت شاهی(مطهری) به دستم رسید.

من کتابهای خاطرا فراوانی در مورد انقلاب و مبارزین خوانده ام ، اما این کتاب چیز دیگری بود و لطف دیگری داشت.

به این مرد خدا و مبارز راه او و از این همه جانفشانی و ایثار غبطه خوردم و بسیار مشتاق شدم تا او را از نزدیک دیدار کنم و بر دستان این مجاهد بوسه زنم .

کسی که در راه اسلام ،انقلاب و میهن متحمل این همه ظلم و شکنجه شده و نهایتا هم بدون هیچ چشمداشتی همه ی مسئولیت ها را رها می کندو پشت پا به همه چیز می زند تا دین خود را حفظ کند.

من برای این مرد اگر چه هنوز موفق به زیارتش نشده ام احترام زیادی قائلم و از خداوند متعال برای ایشان آرزوی موفقیت ،سلامت و بهروزی دارم.

   

این کتاب را نشر سوره مهر منتشر کرده و قیمتش 10000 تومان است.

البته دوستان اینترنتی می تونن اون رو از آدرس زیر بخونند:

http://www.irandidban.com/master.asp?ID=12638


مردی که کمک خواست

 

به گذشته پرمشقت خویش می‏اندیشید ، به یادش می‏افتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته ، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه‏ زن و کودکان معصومش را فراهم نماید . با خود فکر می‏کرد که چگونه یک‏ جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به‏ روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد ، و او و خانواده‏اش را ازفقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد .

او یکی از صحابه رسول اکرم بود . فقر و تنگدستی براو چیره شده بود . در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده ، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود ، و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد ، و از آن حضرت استمداد مالی کند .

با همین نیت رفت ، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد : " هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‏کنیم ، ولی اگر کسی بی‏نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند ، خداوند او را بی‏نیاز می‏کند " . آن روز چیزی نگفت ، و به خانه‏خویش برگشت . باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه‏اش سایه افکنده‏ بود روبرو شد ، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد ، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : " هرکس از ما کمکی‏ بخواهد ما به او کمک می‏کنیم ، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی‏نیاز می‏کند " .

 این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید ، به خانه‏خویش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می‏دید ، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت ، باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد ، و با همان آهنگ - که به دل قوت و به روح اطمینان‏می‏بخشید - همان جمله را تکرار کرد .

این بار که آن جمله را شنید ، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است . وقتی که خارج‏ شد با قدمهای مطمئنتری راه می‏رفت . با خود فکر می‏کرد که دیگر هرگز به‏ دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تکیه می‏کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می‏کنم ، واز او می‏خواهم که مرا در کاری که پیش می‏گیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد .

با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است ؟ به نظرش رسید عجالتا این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد . رفت و تیشه‏ای عاریه کرد و به صحرا رفت ، هیزمی جمع کرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خویش را چشید . روزهای دیگر به اینکار ادامه‏ داد ، تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد .

باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد .

روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود

: " نگفتم ، هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می‏دهیم ، ولی اگر بی‏نیازی بورزد خداوند او را بی‏نیاز می‏کند "