سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل نرگس Narcissus

مردی و کاری

مردی و کاری!

من یک وقت زمان ریاست‌جمهورى، در شوراى عالى انقلاب فرهنگى جمله‌اى را
از کتاب "سیاست‌نامه"ی خواجه نظام‌الملک نقل کردم. این کتاب، یکى از متون
بسیار زیبا و فاخرِ ادبى ماست. با این‌که هفتصد، هشتصد سال از آن زمان مى‌گذرد- دوره‌ى
سلطان سنجر یا ملکشاه- در عین ‌حال انصافاً مطالبش همچنان تازه است و انسان وقتى آن
را مى‌خواند، لذت مى‌برد. به‌هرحال، یکى از توصیه‌هایى که به شاهِ زمان خودش مى‌کند،
این است: "زنهار! مردى را دو کار مفرمایى؛ مردى و کارى!"

راست مى‌گوید؛ یک مرد، یک کار. البته خود خواجه نظام‌الملک ده تا کار
داشته! ولى به قول سعدى:

جز به خردمند مفرما عمل            
گرچه عمل کار خردمند نیست

خردمند مدیریت مى‌کند؛ اما عمل را به عهده‌ى دیگران مى‌گذارد. به‌هرحال،
"مردى و کارى". به این نکته هم اهمیت بدهید؛ خیلى مهم است.

دیدار با رئیس و مدیران سازمان صدا و سیما

منبع: http://farsi.khamenei.ir


محبت امام محمد باقر(ع)

محبت امام محمد باقر(ع)

محمّد بن مسلم یکی از اصحاب لایق امام باقر و امام صادق (ع) است. ایشان انسان بسیار بزرگ و نماینده ی تام الاختیار امام باقر و امام صادق (ع) در کوفه بوده است. و امام نیز بسیار به محمّد بن مسلم محبّت و عنایت داشتند. محمّدبن مسلم می گوید خَرجْتُ الیَ المدینة. من داشتم به مدینه می آمدم، امّا بیمار بودم، درد داشتم و کسالتی بر من عارض شده بود. می گفت به قدری بیماری ام شدید بود که در راه افتادم و دیگر نتوانستم حرکت کنم. فَقیلَ لَهُ. به امام گفته شد محمّدبن مسلم بیمار شده و در راه افتاده است. فَأرْسَلَ الیَّ ابوجعفر علیه السلام. امام باقر ابوجعفر (ع) برای من فرستاد بشراب معَ الغلام مغطّی بِمندیلِ. شراب در زبان عربی به من نوشیدنی است. یک نوشیدنی را در یک مندیل (پارچه، دستمال) پیچیده و به غلام داد و این نوشیدنی را برای من فرستاد. غلام آن را به من داد و گفت این را امام داده است. و قالَ لی. و به من گفت. اشرَبَهُ، این نوشیدنی را بنوش فناولینه الغلام و قال لی: اشربه فانّه قد امرنی ان لا ارجع حتّی تشربه و امام به من فرمود باید بایستی و محمّد بن مسلم را ترک نکنی تا او این شربت را بنوشد. وَتَوامَنتَهُ. و من آن را گرفتم فتناولْتَ فاذا رائحة المسک منه و بوی مشک می داد. و إذا شراب طیّب الطعم بارِد. یک نوشیدنی خوش طعم و خنکی بود. در آن صحرای گرم، نوشیدنی را در پارچه پیچیده بودند ولی سرد بود. فلمّا شربته وقتی من آن نوشیدنی را نوشیدم. قالَ لی الغُلام آن غلامی که از طرف امام این شراب را آورد. بود به من گفت: یقول لک مولاک مولای تو چنین فرموده است. اذا شربته فتعال وقتی نوشیدنی را نوشیدی، زود به طرف ما بیا. ففکّرت فیما قال لی و لا اقدر علی النّهوض قبل ذلک علی رجلی من قبل از این نوشیدنی روی پاهایم نمی توانستم بایستم. اصلاً قدرت ایستادن نداشتم وقتی که بلند می شدم به زمین می خوردم. فَلمَّا اسْتَقَرَّ الشراب فی جوفی وقتی این نوشیدنی در بدن من جا گرفت. کانّما انشطت من عقال انگار که این بندها از پایم جدا شد: نشاطی پیدا کردم، یک حال دیگری به من دست داد. فأتیْت بابَه یکدفعه دیدم دمِ در خانه ی امام باقر ایستاده ام. فاستاذنت علیه از او درخواست اذن کردم که وارد شوم فَصَوَّت بی، نصح الجسم، ادخل فدخلت و انا باک یک صوت غریبی به طرف من آمد. و فرمود ای کسیکه جسمت صحیح شد. کسالتَت رفع شد، داخل شو. فَدَخلت علیه و داخل شدم. و أنا باکِ و من گریه می کردم. فَسَلَّمْتُ و قبَّلْت یده و رأسه دست و سر آقا را بوسیدم. فقال لی: و ما یبکیک یا محمّد؟ به من فرمود ای محمّد چرا گریه می کنی؟ فقلت جعلت فداک به آقا گفتم فدایت شوم. ابکی علی اغْترابی بر غریبی خودم گریه می کنم. من در کوفه ام و شما در مدینه. من با آقای خود فاصله دارم.

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com 

 


مصافحه با برادر مؤمن

مصافحه با برادر مؤمن

ابوعبیده می گوید: من در مسیری همراه امام باقر علیه السّلام بودم و با او در یک ردیف سوار بر مرکب می شدیم، به هنگام سوار شدن ابتدا من سوار می شدم و سپس حضرت سوار می شد و سلام می کرد و مصافحه می نمود و به گونه ای برخورد ( و احوالپرسی) می کرد که گویا در برخورد اول است. و به هنگام پیاده شدن ابتدا او پیاده می شد و سپس من از مرکب پیاده می شدم و چون هر دو روی زمین قرار می گرفتیم باز به من سلام می کرد و طوری احوالپرسی می کرد که گویا در برخورد اول می باشد. من گفتم: شما برخوردی می کنید که قبلاً در نزد ما مرسوم نبوده ( و چنین نمی کرده ایم). حضرت فرمود: آیا می دانی چه خیری در مصافحه قرار داده شده است؟ بدرستیکه مؤمنین اگر به هنگام ملاقات با یکدیگر مصافحه کنند و با یکدیگر دست بدهند تا وقتی که از یکدیگر جدا نشده اند خدا به آنها نظر ( رحمت) می کند و گناهان آنها مثل ریزش برگ از درخت ریخته می شود.

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com 


کار،دنیا،مرگ

کار،دنیا،مرگ

محمّد بن مُنْکَدِر گفت: من در ساعتی که هوا بسیار گرم بود، به سوی جائی از اطراف مدینه بیرون رفتم، و در راه به محمّد بن علی ( امام باقر علیه السّلام) برخوردم، و او مردی تنومند بود، دیدم بر دوش دو غلام سیاه خود، یا دو تن از غلامانش، تکیه زده، من با خود گفتم:« بزرگی از بزرگان قریش در این هوای گرم، با این حال برای به دست آوردن مال دنیا بیرون آمده، هم اکنون او را موعظه خواهم کرد؟». پس نزدیک رفته، بر او سلام کردم، و او هم نفس زنان و عرق ریزان جواب سلام مرا داد، به او گفتم:« خدا کارت را سامان دهد، بزرگی از بزرگان قریش، در این هوای گرم با این حال، برای طلب دنیا بیرون آمده، اگر اکنون مرگ تو فرا رسد، و در این حال باشی، چه خواهی کرد؟ آن حضرت دست از دوش آن دو غلام برداشته، روی پا ایستاد و فرمود: « سوگند به خدا اگر مرگ من، در این حال فرا رسد، در حالی نزد من آمده که در حال اطاعت خداوند هستم، که به این وسیله ( کشاورزی) نیازهای خود را از تو و از مردم، دور می سازم، همانا که من آن گاه از مرگ می ترسم که وقتی به سراغم آید که در حال معصیتی از معصیت های خدا باشم». من که این پاسخ را از امام باقر علیه السّلام شنیدم، گفتم: یَرْحَمُکَ اللهُ، اَرَدْتُ اَنْ اَعِظَکَ فَوَعَظْتَنِی :« خداوند تو را بیامرزد، خواستم تو را نصیحت کنم، تو مرا نصیحت کردی»       

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com 


یاران صدیق امام

یاران صدیق امام

مرحله سوم عملیات محرم در منطقه جنوب غربی کشور- محور شمال فکه- به وقوع پیوست. ساعت 11 شب بود. رمز مقدس « یا زینب ( علیهاسلام)» در میان بی سیم گروه ها پیچید و نوید پیروزی را سر داد. برادران جان برکف گروه تخریب مشغول پاکسازی معبر بودند و راه را برای هم رزمان خود باز می کردند که ناگهان با صدای انفجاری سکوت شکسته شد و با عجله خود را به محل انفجار رساندم. حسین را مشاهده کردم که غرق در خون لبخندی بر لب دارد. تعجّب کردم با خود گفتم: نکند خواب می بینم، به او گفتم: چرا می خندی؟ در جواب گفت: در حال خنثی کردن مین، بهشت پیش چشمم مجسّم شد، خواستم داخل شوم، پایم را که درون بهشت گذاشتم، در بسته شد! و پایم در بهشت ماند ولی خودم را راه ندادند.» در این میان نگاهم به پای قطع شده حسین افتاد. درونم پر از آشوب بود روحیه والای او به شدّت مرا تحت تأثیر قرار داد و با خود گفتم:

« این ها واقعاً یاران صدیق امامند».

منبع: روزنامه جمهوری اسلامی

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com


قالیباف:شهید مهاجر را شاهد می گیرم...

قالیباف

قالیباف:شهید مهاجر را شاهد می گیرم...

شاید سخن گفتن از «بسیج» به اندازه هیچ موضوعی، برای من که سالها با بچه های بسیج هم نفس بوده ام، مشکل نیست.

با آنها هم نفس باشی، کنار سنگرهایشان تا صبح پاسبانی کنی، میان خنده هایشان، یک دم گریه کنی و بال در بال رفتنشان میان آسمان ها را با دیدگان کم فروغت ناظر باشی، مجالی به تو نمی دهد تا بتوانی از آنها «سخن» هم بگویی. در گفتمان «بسیج» سخن گفتن اصلاً جایی نداشت، تنها «سکوت» معنی داشت و سخن گفتن نشان از «خود دیدن» بود پس کسی سخن نمی گفت: «تا دیده شود»

 برای من در مورد: «سخن نگفتن بسیجی» سخن گفتن بسیار سخت است و شاید محال. اینجا هم نمی خواهم چیزی از خود بگویم و تنها: آنچه بود را باید روایت کنم.

 چندی پیش در گوشه ای بیانی دیدم از همسر معظم شهید باکری که: «حمید دنیا را از چشم من انداخت»، احساس کردم که گویی سالها اگر می خواستم حرف بزنم، بیشتر از این چیزی نداشتم که بسیجی یعنی: «حمید باکری که دنیا را از چشم همه ما انداخت» و این بود که امام (ره) عزیزمان گفت: «تنها افتخار من در این دنیا این است که بسیجی ام» زیرا امام (ره) در دنیا تنها «بی ارزش بودن دنیا» برایش ارزش بود، انگار که در این دنیا تنها «حمید» برایش می ارزید. کیلومترها مرز ایران و عراق، سجاده ابراهیم همت، مهدی زین الدین، مهدی باکری، حسین خرازی و هزاران بسیجی گمنامی بود که همه افتخارشان به همین گمنامیست.

 نمی دانم چرا فراموش کرده ایم که بسیجی، اگر اهل جنگ بود، اگر اهل سلاح و تیر و خمپاره بود، اگر روی مین می رفت اگر محکم ایستاده بود، از خشونتش نبود، از «عبادتش» بود. «عابد» بود، مثل مولایمان علی (ع) دنیا را به آب بینی بزی می فروخت مجاهد بود، مثل سید و سالارمان حسین (ع)، دنیا را داده بود تا یک صبح تا ظهر عاشورا را بخرد.

 گاهی کنار اروند فکر می کردم، آیا «زاهدتر» از این بچه هایی که حاشیه این رود گل آلود، غواصی می کنند روی این کره خاکی هست؟ پشت کانال ماهی، به خود می گفتم: «پاک تر از خون هایی که روی این کلوخ های سرد ریخته، توی این دنیای بی ارزش هست؟» فراموش کرده ایم که « بسیجی» خاکی نبود که برای خودش «خاک» بخرد و دنیا طلب کند، یادمان رفته که «بسیجی» چفیه نمی انداخت معامله کند و فخر بفروشد، بی توجه شدیم که: «بسیجی» جنگ نمی کرد «خودی» نشان دهد.

 «بسیجی» چفیه انداخت که «دنیا» را از چشم همه بیندازد و خوب با این «چفیه»،بی ارزش کرد مناسبات دنیایی را. «اهل دنیا» خفیف شدند، روباهها به لانه هایشان خزیدند، از رو رفتند آنها که «اهل جان دادن» نبودند «نظر نژاد» را یادتان رفته.... این آخری ها آنقدر شاکی بود که خدا چرا در جنگ نبرده اش؟ شجاعت «بابانظر» از تهورش نبود از این بود که «جان اش» و همه آنچه داشت برایش به اندازه یک لبخند امام (ره) ارزش نداشت.

 جنگ که تمام شد.... گویی «بابانظر» و «مهدی باکری» هم تمام شدند و چفیه شان ماند... چفیه ارزش اش به آن زاهدی بود که آنرا به گردن انداخته بود جلوی صدها تانک، تنومند می ایستاد و یک تنه شلیک می کرد. ارزش اش به آن «بی دنیایی» بود نه به رنگ و قیافه و ظاهر خاکی اش.

 بعد جنگ عده ای فکر کردند، با چفیه بسیجی می شوند، نفهمیدند چفیه انداختن یعنی «سرنترس نظر نژاد» «دل خاشع حاج ابراهیم همت»، «دنیای بی ارزش حمید باکری» ، «قلب بی شیله و پیله برونسی»، «نور صورت شهید کاوه» و عرفان بی غل و غش هزاران بسیجی گمنام که لابه لای صحیفه روز محشر باقی است.

 هنوز هم هر که «سر نترس و دل خاشع و نور صورت و عرفان بی غل و غش» دارد، اجازه «چفیه انداختن اش» هست، این تکه پارچه برای ما «مقدس» است. من یکی، هر وقت خدا توفیق می دهد، احرام «چفیه» می بندم، دلم می لرزد که «شهید مهاجر» نکند، راضی نباشد، گنه کاری سجاده اش را رنگین کند. دلم می لرزد که «اهل دنیا» نکند، فکر کنند، «چفیه انداختن» بی اجازه می شود، بی حساب و کتاب است!

شهید مهاجرها و فاضل الحسینی ها و همه بسیجی های آسمانی لشکر 5 نصر را شاهد می گیرم، که خدا نیاورد روزی، بخواهم این پارچه بهشتی که بوی قبر حسین (ع) می دهد را به این بازیهای دنیایی بفروشم. خدایا! آنروز را برایم میاور.

منبع: http://www.ghalibaf.ir


شهادت قبل و بعد از نهضت امام خمینی (ره)

شهادت قبل و بعد از نهضت امام خمینی (ره)

وقتی مرحوم آیة الله کاشانی در جلسه ی ختم مرحوم آیة الله العظمی خوانساری شرکت کرده بود، کسانی که نزدیکان شان در واقعه ی 30 تیر کشته شده بودند جلوی آیة الله کاشانی را گرفته بودند و با زبان اعتراض نسبت به کشته شدن نزدیکان شان متعرّض ایشان بودند. ولی پس از واقعه ی پانزده خرداد، همه می گفتند: ما افتخار می کنیم که در راه اسلام شهید داده ایم و حاضریم تا آخرین قطره ی خون خود را نثار اسلام کنیم.

خاطرات محی الدّین فاضل هرندی، روزنامه جمهوری اسلامی 19/11/77

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com


شهید و سوگند

شهید و سوگند

احمد رزمنده بود. محال بود که جبهه را به خاطر ازدواج با من رها کند. دلم می خواست با این شش سال جنگیدن و دو بار جانبازی اش به شغل دبیری اش برگردد امّا جرأت نمی کردم. مرخصی او در زمان ازدواج ما 20 روز بود ولی یک هفته بعد از عروسی که شش روز از مرخصی او مانده بود رفت. نامه اش هر هفته می رسید. پس از یک ماه مدّت سه هفته از او خبری نبود، تا این که خبر شهادتش رسید. تحمّلش سخت بود. قسم خوردم که بعد از او با کسی ازدواج نکنم. پدر و مادرش بعد از یک سال به او پیوستند. مجبور شدم به خانه ی پدرم برگردم. پس از مدّتی جوانی خواستگارم شد، همگی اصرار بر قبول او داشتند، پدرم از دیانتش تعریف می کرد. سرانجام واقعیت قسم خوردنم را گفتم و عذر خواستم. با ارث از خانواده ی احمد توانسته بودم کارگاه دوزندگی کوچکی فراهم کنم که مخارج شش زن بی سرپرست را تأمین کند. امّا خواستگارم دست بردار نبود. احمد به خوابم آمد. عصبانی بود. گریه کردم که چرا با من حرف نمی زند. گفت: مگر مسلمان نیستی؟ آیا قرآن نمی خوانی که بفهمی خدا برای شکستن سوگندهای بی مورد چه دستوری داده؟ آیا می خواهی تارک دنیا شوی؟ آیا نمی دانی این کار در شأن ما مسلمانان نیست؟ حسین را خود من برایت فرستادم، همسر خوبی برایش باش. بیدار شدم و تا صبح گریه کردم. برده ای نبود آزاد کنم. خواستم 60 روز روزه بگیرم. پدرم گفت: 60 فقیر را جامه بپوشان.

منبع:جمهوری اسلامی

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com 

         


خاطره ای از شهید محمد ابراهیمی

خاطره ای از شهید محمد ابراهیمی

پدرش گفت:« اگه اول اسم تمامی بچه‌هامون محمد باشه خوبه.».

گفتم:« حالا این رو چی صدایش کنیم؟ ».گفت:« محمد ابراهیم. ».

 راوی: مادر شهید

منبع: موسسه ی روایت سیره ی شهدا

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com 


خاطره ای از شهید مجید آتش فراز

خاطره ای از شهید مجید آتش فراز

خیلی کوچک بود که سخت بیمار شد. دکترها جواب کردند. دلمان شکسته بود. با امید به خدا به خانه برگشتیم. به امام هشتم متوسل شدیم.در کمتر از یک شبانه روز حالش بهتر شد و شفا گرفت.

راوی: پدر شهید

منبع: موسسه ی روایت سیره ی شهدا

www.atregoleyas.com

Info@atregoleyas.com

Mohammadhashem_ne@yahoo.com